حضرت لقمان ،معاصر حضرت داوود بود ابتدا در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل بود .روزی مالک او آن جناب را ب ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت : بهترین اعضایش را برایم بیاور .
لقمان ،گوسفندی کشته و دل و زبانش را نزد خواجه خود آورد .
پس از چند روز خواجه اش گفت : گوسفندی ذبح کن و بدترین اعضایش را بیاور ، لقمان باز دل و زبانش را آورد
خواجه گفت : ب حسب ظاهر ،این دو نقیض یکدیگرند !
لقمان فرمود : اگر دل و زبان ،با یکدیگر موافقت کنند ،بهترین عضو هستند ،و اگر مخالفت کنند ،بدترین اجزایند
مولایش را این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد .
_
دختری یک تبلت خریده بود.
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید
وقتی آنرا خریدی اولین
کاری که کردی چی بود؟
دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم
.
پدر: کسی مجبورت
کرد اینکار را بکنی؟
دختر: نه!
.
پدر: به نظرت با این
کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟
دختر: نه پدر، اتفاقا خود
شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.
.
پدر: چون تبلت زشت و
بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.
.
پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.
پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت
و فقط گفت: "حجاب" یعنی همین!